کوچه ی خاطراتم به انتها که می رسد
دیوارها صف می کشند
پیشکش
تماشای لحظه ی قشنگ عظیمت
پنجره ها
دست تکان می دهند
و من
در انتهای کوچه
نام تو را با صدایم نقاشی میکنم
از سلامت تا به سلامت
کوچه ی خاطراتم به انتها که می رسد
دیوارها صف می کشند
پیشکش
تماشای لحظه ی قشنگ عظیمت
پنجره ها
دست تکان می دهند
و من
در انتهای کوچه
نام تو را با صدایم نقاشی میکنم
از سلامت تا به سلامت
خیلی خلوت شده اینجا!
ولی خوب عب نداره خودم شلوغش میکنم!البته اگه وخت کنم
تو این پستم میخوام در مورد هنذفری بگم یا هدفون!
لابد میخواین بگین الان چی میخواد بگه!
اهممممممممممممم!بذارید اول گلومو صاف کنم
خوووووووووووب!
آغا من نمیدونم این هنذفری چه چیزیه که تو هر شرایطی آدمو میکشونه سمت خودش!چجوری!؟الان میگم!این اواخر خیلی شاهد این بودم که الان هر آدمی تو اتوبوس و مترو خیابون هر جا یه هنذفری تو گوششه!مخصوصا تو اتوبوس!آقا اون روز که داشتم طبق معمول از کار برمیگشتم سوار اتوبوس بودم که خیلی هم شلوغ بود البته من نشسته بودم!یه خانمی سرپا بودم و خسته!آقا همین که این یه جا پیدا کرد و نشست سریعاااااااا یعنی سریع هنذفریشو از تو کیفش درآوورد گذاشت تو گوشش!نمیدونم چرا من خندم گرفت!نه به اون شرایط قبلش نه به این!
الان این صحنه رو زیاد میبینم!نمیدونم اینا فازشون چیه میخوان بگن مام گوشی داریم یا میخوان خودشونو از اون فضا دور کنن یا ....
ولی خب در هر صورت من نمیخوام بگم کار خوبه یا بد..
حالا دو روز پیش که یه مشتری اومد پیشم اونم هنذفری به گوش با یه عینک آفتابی و آب معدنی تو دستش و معلوم بود که پیاده راه زیادی اومده...ولی خب من از این حالت اومدنش خوشم اومد!این که آدم پیاده با یه هدفون تو گوششو و با یه آب معدنی و یه عینک آفتابی تو خیابون قدم بزنه!بی خیال دنیا و همه چی! مث آهنگ فرزاد که میگه:بهترینامو میپوشم با یه هدفون توی گوشم راه میوفتم توی خیابون.... خیلی این آهنگ بهم انرژی میده!
من که خودم نمیتونم زیاد هنذفری به گوش باشم خسته میشم ولی خب یه وقتایی خوبه با اون حالتی که توصیف کردم آدم هنذفری به گوش باشه و آهنگی رو که دوس داره گوش کنه و یاد خاطرات خوبش بیافته....
خب دیگه من حرفام تموم شد!شمام اگه نظری دارین در این مورد بگین تا بدونم.
فعلا بدرود
خوبید؟خوشید؟در سلامتی کامل به سر میبرید؟
میدونم،میدونم الان میخواید بگید چرا نیستم چرا کم پیدام؟!
ولی خوووووب چه کنم دیگه مشغول کار و بار شدیم دیگه!!
آقا یه سوال؟؟؟؟؟؟؟؟چرا من این مرورگرمو که آپدیت کردم عکس که میذارم تو وب نشون نمیده؟؟
عایا؟!
مرورگرمم فایرفاکسه هاااااا!!چراااااااااا؟!
اگر چه یادمان می رود که عشق تنها دلیل زندگی است اما خدا را شکر که نوروز
هر سال این فکر را به یادمان می آورد.پس پیشاپیش نوروزتان مبارک که سالتان را سرشار از عشق کند. . .

من و خدا سوار یک دوچرخه شدیم من اشتباه کردم و جلو نشستم و خدا عقب.فرمان دست من بود و سر دوراهی ها دلهره مرا می گرفت؛تا اینکه جایمان را عوض کردیم.حالا آرام شدم و هروقت از او می پرسم که کجا می رویم؟برمیگردد و با لبخند می گوید:تو فقط رکاب بزن!!
آدمایی هستن که
هروقت ازشون بپرسی چطوری؟ می گن خوبم ...
وقتی می بینن یه گنجشک داره رو زمین دنبال غذا می گرده،
راهشون رو کج می کنن از یه طرف دیگه می رن که اون حیوونکی نپره ...
اگه یخ ام بزنن، دستتو ول نمی کنن بزارن تو جیبشون ...
آدمایی که از بغل کردن بیشتر آرامش می گیرن تا از چیز دیگه
همونایین که براتون حاضرن هر کاری بکنن
اینا فرشتن ...
تو رو خدا اگه باهاشون می رید تو رابطه، اذیتشون نکنین...
تنهاشون نزارین، داغون می شن !
همینها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند
مثل آن راننده تاکسیای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند
می گوید: روز خوبی داشته باشی.
آدمهایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی،
دستپاچه رو بر نمیگردانند، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند.
آدمهایی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشان جا می دهند، گاهی
بغلشان می کنند.
دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند،... مثلا می گویند
این شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتر یادداشتی، نشان کتابی، پیکسلی
...
آدمهایی که از سر چهار راه، نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند
خانه.
آدمهای پیامکهای آخر شب، که یادشان نمی رود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان
یادآوری کنند که چه عزیزند،
آدمهای پیامکهای پُر مهر بی بهانه، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده
باشی.
آدمهایی که هر چند وقت یک بار ایمیل پرمحبتی می زنند که مثلا تو را می خوانم و
بعد از هر یادداشت غمگین،
خطهایی می نویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردند.
آدمهایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را با لبخند تعارف می
کنند که غریبگی نکنی.
آدمهایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند
و روی جدول لی لی می کنند.
همینها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردن
مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظهی قبل از رها کردن دست،
با نوک انگشتهاش به دستهایت یک فشار کوچک می دهد… چیزی شبیه یک بوسه
وقتی از کنارشون رد میشی بوی عطرشون تو هوا مونده
وقتی بارون میاد دستاشون رو به آسمونه
وقتی بهشون زنگ میزنی حتی وقتی که تازه خوابیدن
با خوشرویی جواب میدنو میگن خوب شد زنگ زدی باید بلند میشدم
وقتی یه بچه میبینن سرشار از شورو شوق میشن و باهاش شروع به بازی کردن میشن
آره همین ها هستند که هم دنیا رو زیبا میکنن هم زندگی رو لذت بخش تر
وقتی پرنده ای زنده است
مورچه ها را می خورد
وقتی می میرد مورچه ها او را می خورند
یک درخت میلیون ها چوب کبریت را می سازد
اما وقتی زمانش برسد فقط یک چوب کبریت برای سوزاندن میلیو نها درخت کافی است
زمانه و شرایط در هر موقعی می تواند تغییر کند
در زندگی هیچ کس را تحقیر و آزار نکنید
شاید امروز قدرتمند باشید اما یادتان باشد
زمان از شما قدرتمندتر است
پس خوب باشیم و خوبی کنیم که دنیا جز خوبی را بر نمی تابد
راستش خواستم بابت نبودنم و اینکه کم میام عذرخواهی کنم!
آخه دیگه مث سابق حس و حال وبلاگ نویسی نیست!
خوب من چیکار کنم؟!
کاروان می رسد از راه، ولی آه
چه دلگیر چه دلتنگ چه بی تاب
دل سنگ شده آب ، از این نالهی جانکاه
زنی مویه کنان ، موی کنان
خسته، پریشان، پریشان و پریشان
شکسته ، نشسته ، سر تربت سالار شهیدان
شده مرثیه خوان غم جانان
همان حضرت عطشان
همان کعبهی ایمان
همان قاری قرآن ، سر نیزهی خونبار
همان یار ، همان یار ، همان کشتهی اعدا.
کاروان می رسد از راه ، ولی آه
نه صبری نه شکیبی
نه مرهم نه طبیبی
عجب حال غریبی
ندارند به جز ماتم و اندوه حبیبی
ندارند به جز خاطر مجروح نصیبی
ز داغ غم این دشت بلاپوش
به دلهاست لهیبی
به هر سوی که رفتند
نه قبری نه نشانی
فقط می وزد از تربت محبوب
همان نفحهی سیبی
که کشانده ست دل اهل حرم را.
کاروان می رسد از راه
و هرکس به کناری
پر از شیون و زاری
کنار غم یاری
سر قبر و مزاری
یکی با تب و دلواپسی و زمزمه رفته
به دنبال مزار پسر فاطمه رفته
یکی با دل مجروح
و با کوهی از اندوه
به دنبال مه علقمه رفته
یکی کرب و بلا پیش نگاهش
سراب است و سراب است
دلش در تب و تاب است
و این خاک پر از خاطره هایی ست
که یک یک همگی عین عذاب است
و این بانوی دلسوختهی خسته رباب است
که با دیدهی خونبار و عزاپوش
خدایا به گمانش که گرفته ست
گلش را در آغوش
و با مویه و لالایی خود می رود از هوش:
«گلم تاب ندارد
حرم آب ندارد
علی خواب ندارد»
یکی بی پر و بی بال
دل افسرده و بی حال
که انگار گذشته ست چهل روز
بر او مثل چهل سال
و بوده ست پناه همه اطفال
پس از این همه غربت
رسیده ست به گودال
همان جا که عزیزش
همان جا که امیدش
همان جا که جوانان رشیدش
همان جا که شهیدش
در امواج پریشان نی و دشنه و شمشیر
در آن غربت دلگیر
شده مصحف پرپر
و رفته ست سرش بر سر نیزه
و تن بی کفن او، سه شب در دل صحرا
رها مانده خدایا.
چهل روز شکستن
چهل روز بریدن
چهل روز پی ناقه دویدن
چهل روز فقط طعنه و دشنام شنیدن
چه بگویم؟
چهل روز اسارت
چهل روز جسارت
چهل روز غم و غربت و غارت
چهل روز پریشانی و حسرت
چهل روز مصیبت
چه بگویم؟
چهل روز نه صبری نه قراری
نه یک محرم و یاری
ز دیاری به دیاری
عجب ناقه سواری
فقط بود سرت بر سر نی قاری زینب
چه بگویم؟
چهل روز تب و شیون و ناله
ز خاکستر و دشنام
ز هر بام حواله
و از شدت اندوه
و با خاطر مجروح
جگر گوشهی تو کنج خرابه
همان آینهی فاطمه
جا ماند سه ساله
چه بگویم؟
چهل روز فقط شیون و داغ و
غم و درد فراق و
فراق و ... فراق و ...
چه بگویم؟
بگویم، کدامین گله ها را؟
غم فاصله ها را؟
تب آبله ها را؟
و یا زخم گلوگیر ترین سلسله ها را؟
و یا طعنهی بی رحم ترین هلهله ها را؟
و یا مرحمت دم به دم حرمله ها را؟
چهل روز صبوری و صبوری
غم و ماتم دوری و صبوری
و تا صبح سری کنج تنوری و صبوری
نه سلامی نه درودی
کبودی و کبودی
عجب آتش و خاکستر و دودی و کبودی
به آن شهر پر از کینه و ماتم
چه ورودی و کبودی
در آن بارش خونرنگ
سر نیزه تو بودی و کبودی
گذر از وسط کوچهی سنگی یهودی و کبودی
و در طشت طلا گرم شهودی و چه ناگاه
چه دلتنگ غروبی ، چه چوبی
عجب اوج و فرودی و کبودی
خدایا چه کند زینب کبری!
یوسف رحیمی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
التماس دعا از همگی